
محمدعلی شفا
دانشجوی مهندسی مواد بودم
البته از نوع متالورژی و فلز شناسی
نه اون مواد معروف
از ترم دوم شدم مشاوره ورودی های جدیدو تا پایان فارغ التحصیلی سعی کردم ورودیهای جدید را زیر بال و پر خودم رشد بدم
البته این شوق از راهنمایی در من شعله ور شده بود و در دانشگاه به اوج خودش رسید
پس از تجربه تاسیس انجمن علمی و برگزاری چندین دوره همایش استانی و کشوری و پسس از تجربه کارهای فرهنگی و هنری مثل ایجاد کانون فیلم دانشگاه و انجمن صنفی و انجمن اسلامی و ایجاد سازمان مواد متالورزژی وقت اون رسیده بود که مشغول کار بشم
پس با همون جدیتت و پس از کاراموزی در ایرانخودرو و چند شرکت دیگر بالاخره وارد مجموعه تولیدی پدرم شدم و شروع به کار کردم
در بدو ورود مجموعه حدود 10 نفر پرسنل داشت
اما دیری نگذشت که با دانش و ایده های من و با همکاری پدر و تلفیق علم و تجربه و خلاقیت، به بزرگترین تولید کننده قطعات چدنی خاص در حوزه لوازم خانگی با حدود 70 نفر پرسنل مبدل گشتیم
در طول 18 سال همکاری من با پدرم ، از کسب علم و مهارت و گذراندن دوره های گوناگون باز نماندم و بنا به ضرورت که مجموعه کارگاهی سنتی به یک کارخانه نیمه مدرن صنعتی مبدل شده بود دوره MBA را در موسسه آریانا که یکی از قطبهای رشته مدیریت ایران است گذراندم
در کنار آن با توجه به علاقه شخصی ام در زمینه های اجتماعی و روانشناختی به مطالعه آزاد و نیز شرکت در کلاسهای روانشناسی اساتید معتبری همچون دکتر خلعتبری، دکتر صاحبی، دکتر اوحدی، دکتر مکری، دکتر حلت و بسیاری دیگر از اساتید بنام پرداختم
در مقطعی هم در سالهای 81-82 بود که سعادت شاگردی استاد ناهید معتمدی در خصوص آشنایی با یونگ و آموزه های یونگ را داشتم
سالهای بعد با خودشناسی و تسهای MBTI <DISC و انیاگرام آشنا شدم
سپس دوره NLP را با استاد القاصی زاده گذراندم
و خلاصه همیشه در حال آموزش و پژوهش و کشف حقیقت بودم
حال شوق به آموختن را پاسخ داده بودم اما شوق به آموزش دادن همچنان در من شعله ور بود
هنگامیکه جوانهایی را می دیدیم که بخاطر عدم کنترل خشم ، به زندان افتاده و در گوشه زندان زنده-گی میکنند
جوانهایی را می دیدم که بخاطر خجالت نتونستن به عشقشون برسن
آدمهای را می دیدم که بخاطر نداشتن مهارت کافی به جاییکه حقشون بوده نرسیدن
خانواده هایی رو میدیدم که بخاطر نداشتن مهارتهای اولیه زندگی ، دایم با هم دعوا میکنند و زندگیشون شده جهنم روی زمین
همیشه فکر میکردم چطور میتونم به دیگران کمک کنم تا اینهمه مشکلات بزرگ رو بخاطر نداشتن مهارتهای کوچک به دوش نکشن
آخه مگه ما چقدر عمر میکنیم که همون رو هم به بدبختی و غم و عزا بگذرونیم
غافل از اینکه خودم هم یکی از همین آدمهام
یک روز به خودم اومدم دیدم دارم با کارگرهام دعوا میکنم
من!؟ من که اصلا اهل این حرفها نبودم، من که همش میگفتم گفتمان گفتمان
از اونجا که هیچ چیز این دنیا بی حکمت نیست و دنیا راهو بهت نشون میده
همو روز پیامی رو دریافت کردم با عنوان “بعد از سی”
گفتم خوب منم که بعد از سی هستم (حدود 35 سالم بود) گفتم برم ببینم چی میگن
و همونجا بود که طی یک فرایند عجیب دوباره شعله سوزان آموزش در من روشن شد و اینبار خیلی جدی تصمیم گرفتم که کار پدریم رو رها کنم و برم دنبال آنچه که عشقم بود ، شاید همون رسالتم
و بازهم از اونجا که شاعر میگه “تو پـای به راه درنــه و هیـــچ مـپرس خـود راه بگویدت که چـون باید رفت”
به پیشنهاد دوستان به استاد محمد پیام بهرامپور معرفی شدم و در دوره استادی شرکت کردم تا بتونم مثل باقی کارهایی که انجام دادم این کار رو هم به بهترین شکل ممکن ارائه کنم و امروز هم در سن 40 سالگی بنا بر علاقه شخصی و نیاز بیشتر به شناخت روان انسان، به کسب دانش در مقطع کارشناسی ارشد روانشناسی صنعتی در دانشگاه آزاد تهران مرکز مشغول به تحصیل می باشم
امید آنکه بتوانم در جهت رشد انسان موثر بوده و بتوانم دنیا را جای بهتری برای زندگی بنمایم
و پس از مرگم مردمان از من به نیکی یاد نمایند